انسان دوست دارد عمرش طولانی باشد و آنقدر زنده بماند که روزی مستند سازها و خبرنگارها بیایند سراغش و از او راجع به این روزها بپرسند. مثل همین حالا و سالهایی که گذشت و می روند و رفتند سراغ همراهان و همزمان ها و هم زبان ها و هم قلم های محمد مصدق و جلال آل احمد و هادی اسلامی و فروغ فرخزاد و غلام رضا تختی و ...
احساس غریبی است وقتی می دانی روزهای سخت می گذرد و خاطرات و اثرات آن باقی می ماند. اینکه بدانی و باور داشته باشی؛ پس از هر دشواری، آسانی است، خودش یک دنیا امید و انتظار است.
سختی ماجرا و غیر قابل تحمل بودنش آنجاست که ببینی مردم در تنگنا هستند و تو می بینی و کاری هم از دستت بر نمی آید، و اگر هم می آید، جور در نمی آید.
عاقلان؛ این روزها با چشم و گوش باز، وقایع را زیر نظر دارند و خیلی طول نخواهد کشید که پیش آمدهای امروز را برای نسل فردا شرح می دهند یا می نویسند. کافی است عمر کفاف بدهد و حافظه یاری کند.
من شخصا چقدر دوست داشتم در دادگاه اسفندیار رحیم مشایی شرکت می کردم و از نزدیک می دیدم که او را چطور دست بسته در دادگاه و مقابل قاضی می نشانند و به چه چیزی متهم می کنند.
دوست داشتم اظهارات نماینده دادستان را می شنیدم و علت ناراحتی زیاد مشایی را می فهمیدم.
وای که چه فرصت هایی است و یکی مثل من، ساده از کنارش می گذر!
شاید به نظرتان مضحک بیاید ولی باور کنید یکی از افسوس های بزرگ من در زندگی این بوده است که چرا در قرون وسطی نمی زیستم و محاکمه گالیله را ندیده ام!
کاش دادگاه مهندس مشایی و اصلا همه دادگاه ها در کشور علنی باشد و بشود رفت و کلی خاطره دست اول در ذهن جمع کرد برای بعد از این که شاید خیلی هم دیر نباشد. حتی اگر قاضی دادگاه و نماینده دادستان و بالا و پایین شان هم اجازه انتشار دیده ها و شنیده هایت را ندهند.
کاش اجازه بدهند ببینیم و بشنویم. حتی می خواهم بگویم عیبی ندارد؛بگذارید رادیو و تلویزیون و خبرگزاری های مجاز! هم هر چه می خواهند بگویند و منتشر کنند. مهم این است که همین رفتار رسانه ها نیز در خاطره هایی که بازگو می شود، خواهد بود.