روز هشتم ذیالحجه و بیست و چهارم اسفندماه بود که با حساب و کتاب ایران هفتم ذیالحجه ميشد. شب گذشته در جلسه توجیهی و طولانی کاروان توضیح داده شد که امروز یا بهتر بگویم امشب به سمت عرفات حرکت ميکنیم زیرا باید از ظهر تا غروب آفتاب روز نهم ذیالحجه را وقوف در عرفات داشته باشیم. توضیحات عرفاتدیدهها، در ذهن من منطقهای را به تصویر کشیده بود که با آنچه که دیدم خیلی تفاوت داشت.
نخستین تفاوتش این بود که چندان از مکه مکرمه دور نبود. تفاوت دیگرش این بود که با برپایی چادرهای متعدد، حالت صحرا بودن خود را از دست داده بود. در حقیقت چادرهای به هم پیوسته محیط مسقف شدهای از صحرای عرفات را پیش چشمان من ظاهر میکرد. گفته میشد که آدم و حوّا در عرفات به همدیگر معرفی شدند و در حقیقت نخستین کانون خانوادگی نوع بشر در این صحرا شکل گرفته است. ضمنا حضرت آدم در اینجا تضرع نموده و بخشیده شده است و از همه گواراتر اینکه حضرت صاحب الزمان(عج) نیز به همراه حاجیان وقوف در عرفات مینماید. همین شوق و ذوق وقوف در عرفات بود که از بامداد روز هشتم شور و شوقی در دلم برپا کرده بود. بعد از اقامه نماز صبح و صرف صبحانه مدتی را در هتلگونه گذراندم. بیشتر وقتم به تنظیم دوربین و تعلیم تصویربرداری به همکاروانیهایم گذشت. بندههای خدا، همکاروانیها اسیر توصیههای فرزندان شده و دوربینهای هندی کم را با مارکهای متفاوت و با پرداخت ریال گزاف خریداری کرده بودند. سطح قیمت همه خریدهای آنها بالاتر از سطح تهران بود، ضمن اینکه اطمینان به سلامت تجهیزات و همینطور ضمانت کمتر آنها از چشم خریداران پنهان میماند.
من هم تحت توصیه و نفوذ برادر کوچکترم «مجید» قرار گرفته بودم ولی چون میدانستم که اگر بخواهم خریدی در این ارتباط داشته باشم بهتر است بازارهای لوازم صوتی و تصویری تهران را برای این کار انتخاب نمایم، این کار را نکردم.
ضمن اینکه واقعا دوست داشتم تصاویری را که میبینم و صداهایی را که میشنوم در صفحه دلم ثبت و ضبط نمایم نه بر روی نوار ویدئو ولی متأسفانه اینگونه هم نشد و با وجود فرارهای مکرری که داشتم گاهی به دام گسترده یکی از دوربینداران میافتادم و از نیّتم دور میشدم.
صبح آن روز هم به بعثه رفتم و دوستان و همکارانم را دیدم. در جمع همکاران که نشسته بودیم یکی از گزارشگران اعزامی سکوت مطلق اعلام کرد و رشته بحثمان قطع شد. با تعجب به او نگاه کردیم و متوجه شدیم که با واحد خبر ارتباط گرفته و آماده ارائه گزارش تلفنی خود است.
شمارش معکوس آغاز شد و بعد هم گزارش خود را ارائه کرد. او لابهلای گزارش خود به نکاتی اشاره کرد که یکی از آنها بعد از اتمام گزارش بحثبرانگیز شد. او در گزارش خود به وقوف در عرفات، ماجرای حجر اسماعیل و تدفینشدگان در این مکان مقدس، پرده برداری ازخانه کعبه، عزیمت کاروان حسینبن علی(ع) از مسجدالحرام به کربلا و همچنین جهت قبله ایرانیها اشاره کرد که مورد آخر به بحث کشیده شد. در همین حال و هوای بحث احساس کردم پردهبرداری از خانه کعبه که امروز اتفاق میافتد و همچنین عزیمت کاروان کربلا به رهبری امام حسین(ع) برایم جالب است. احساس کردم که بحث این گروه راجع به جهت فیزیکی قبله ایرانیها خسته کننده به نظر میآید و آنچه که مهم است جهت رهروی آنهاست که پیروی از حسین بن علی(ع) است. احساس کردم که از این غم بزرگ که همان غم انجام ندادن حج در سال ۶۰ هجری توسط سید الشّباب اهل الجنه است دلم میگیرد. این حالت آنقدر ملموستر و محسوستر شد که خواستم جامه ازتن بدرم که ناگاه جامه از تن دریدن کعبه را دریافتم. پروردگارا، چه غریب آتشی است که درون من زبانه میکشد؟! تحمل آن فضا برایم سخت و سختتر شد. تا جایی که بر دو پا ایستاده و اذن ترخیص خواستم. دوستانم اصرار میکردند برای صرف ناهار بمانم، ولی حسی مرا از جا کنده و آرام و قرار را از من گرفته بود.
خداحافظی کرده و در طرفه العینی خود را در خیابان و سپس جلوی هتلگونه دیدم. نماز ظهرم را همان جا اقامه کردم و پس از صرف ناهار به طبقه پایین آمدم. همسفران هماتاقم را هم در جریان نگذاشتم. هوا خیلی گرم بود و مغازهها تعطیل بودند. تا خیابان اصلی پیادهروی کردم. بعد تا «طریق مسجدالحرام» که به خانه خدا منتهی میشد، راه میرفتم و میاندیشیدم. مردم را هم میدیدم که گروه گروه در حال جابهجایی هستند. دلشوره عجیبی داشتم. با خود فکر کردم شاید این شورش به دلیل اعمال سخت و حساس چند روز آینده است ولی اینکه جای نگرانی ندارد چون من هم جوان بودم و توانا و هم نسبت به مناسک حج مطلع بودم و دانا.
گفتم شاید کاملا مورد عفو و حلالیت دوستان و اقوام قرار نگرفتهام. با خود فکر کردم با چه کسانی و چند نفر خداحافظی نکردهام؟ تقریبا با همه آنهایی که مراوده داشتهام، خداحافظی کرده و طلب حلالیت نموده بودم. با واسطه یا بیواسطه کاری بود که انجام شده بود و هیچ دینی را بر گردن خود احساس نمیکردم. یک نفر بود که خاطرش از من مکدر شده بود و این در حالی بود که کوتاهی و خطا هم از ناحیه خود او بود. ضمن اینکه قبلا هم به من گفته بود: «اگر به مکه مشرف شدی، حلالت میکنم.» و با این وجود من به واسطه یک نفر از او هم حلالیت طلبیده بودم. پس بحث دین و خداحافظی و حلالیت هم نمیتوانست باشد ولی چیز دیگری هم نبود و به ذهنم خطور نمیکرد اما تشویش هر لحظه بیشتر میشد و دستبردار هم نبود. گفتم حالا برای اطمینان هم که شده با او تماس میگیرم و میگویم: « الان در مکه هستم و امشب به عرفات میروم، برای تو هم دعا خواهم کرد…» و بالاخره چند کلمهای حرف میزنم و این تشویش هم از بین میرود.
وقتی وارد کابین مخابرات شدم احساس کردم اگر با وی هم تماس بگیرم هیچ تأثیری در این حالت من نخواهد داشت. پس اطمینان پیدا کردم که موضوع به این ماجرا هم ختم نمیشود. ضمن اینکه من مورد ظلم وی قرار گرفته بودم و او فقط ظاهر محقانهای به خود میگرفت ولی در دادگاه مسکوت درون، هر دو میدانستیم که مقصر کیست. پس با او تماس نگرفتم ولی سعی کردم با منزل و یکی از دوستانم تماس بگیرم که موفق نشدم. علت هم این بود که اپراتور کد اشتباه به من داده بود و تلفن مرتب بوق اشغال میزد.
خواستم برای او توضیح دهم که صورتحساب ۲۸ ریالی را جلوی من گذاشت. من که متعجب مانده بودم به او فهماندم که من مکالمه نداشتم و ارتباط برقرار نشده است و او تأکید میکرد که دستگاه چیز دیگری را نشان میدهد. به هر تقدیر او ۲۸ ریال سعودی از من گرفت ومن به این شرط به او دادم که اگر حق با او نیست، حرام میکنم. او خواست که تأمل کنم، به نماز عصر رفت و بازگشت. آنگاه پول را با اراده به من بازگرداند و گفت اگر حق با تو نیست من هم تو را حلال نمیکنم و من پذیرفتم و ماجرا با یک قاعده حلال و حرام حل شد. کاش همه کسانی که با هم در ارتباط بودند، میتوانستند به محکمه وجدان و آگاهی مراجعه کنند و در قصور و تقصیرها منصفانهتر عمل کنند. شاید در این صورت ریشه بسیاری از بیماریهای روحی و روانی و به تبع آن جسمانی و در نهایت اجتماعی خشکانده میشد.
راه را ادامه دادم و کمی جلوتر به کابین تلفن دیگری برخوردم. امپراتور تلفن مرد عربی بود که به فارسی تسلط خوبی داشت. کد تهران را برایم نوشت و با راهنمایی کامل مرا به یکی از کابینها فرستاد.
مکالمه که تمام شد، مبلغ را پرداخته و به راه خود ادامه دادم. مسجد الحرام را گم کرده بودم. مرتب بالا و پایین میرفتم تا بالاخره موفق شدم. در بین راه جمعیت زیادی را میدیدم که سوار بر اتوبوسها شده و با ندای لبیک اللهم لبیک… روانه عرفات میشدند. حالا دیگر در سرتاسر مکه و بهخصوص اطراف مسجدالحرام شعار لبیک … شنیده میشد.
تشویش درونی همچنان در وجودم غوغا میکرد. طبق معمول از باب علی(ع) وارد مسجدالحرام شدم. همیشه با خدای خود میگفتم: «خدایا در دنیا از باب علی روزیم عطا کن، از باب علی زندگیم را صفا ببخش، از باب علی قلمم را توانا کن، از باب علی گوشم را شنوا کن، از باب علی فکرم را پویا کن تا در راه علی باشم. آنگاه از باب علی بمیرانم و دوباره از باب علی حیاتم ببخش. اگر اینگونه باشد، آنگاه رحمت تو را در آخرت از باب علی درخواهم یافت و از باب علی وارد جمع زندگانی جاوید خواهم شد.»
***
علی اعلا و مولای من و ماست
به یمن بودن او خامه برپاست
علی بینای حق در عالمین است
جهان از دیدگاه وی هویداست
علی مولود کعبه در زمین است
و در آخر ترازوی عملهاست
علی محراب را رنگین نموده است
به خون فرق خود کین فرق پیداست
علی را صوت حق در گوش میبود
که از گفتار وی جانها مهیاست
علی را مرد پیکارش بنامید
که از پیکار وی هر غزوه غوغاست
علی محبوب دلهای یتیمان
یتیمان را بسان پور و باباست
علی را ذوالفقاری بود در دست
که اکنون نیز در دنیا معماست
علی کو وارث پیغمبران است
پسر عم رسول و شوی زهراست
علی را مظهر هستی بنامید
علی اسطوره ایمان و تقواست
***
مسجدالحرام شلوغی شب گذشته را نداشت. بار همان مردمی که گروه گروه مکه را به مقصد عرفات ترک میکردند از شانههای این مکان مقدس برداشته شده بود. عدهای هم که دیرتر به مکه آمده بودند، طواف عمره را به جا آورده و نماز آن را اقامه میکردند. چند نفر از خادمین حرم روی چهارپایه بلندی که آن را تا نزدیکی خانه کعبه برده بودند، مشغول باز کردن کوک نخهای چادر سیاه کعبه بودند. گویا در چنین روزی کعبه هم از دوری امام حق که به جرم حقانیت جان میدهد، جامه از تن دریده و با ارض و سما همخوان میشد. ای کاش آنها که خادم این نقطه آسمانی زمین بوده و هستند نیز میدانستند که تاریخ چه نقاط شرمساری را در خود ثبت نموده است که کعبه را برهنه میسازد.
شور درونم صدچندان شده بود و دل در سینه بیقراری میکرد. نماز عصرم را اقامه کردم و پس از آن به راز و نیاز با صاحب خانه پرداختم. اشک پهنه صورتم را پوشانده بود و عرق بر پیکرم میرقصید. تمام سلولهایم به واقعیت «سوی» اذعان نموده و تار و پودم در انتظار «تولد سوی» بود. بیقرارانه از باب صفا گذشته و خانه خدا را ترک کردم. حیران و سرگردان به لبیک گفتنهای دیگران گوشجان سپرده بودم و منقلب از حقیقت «تولد سوی» به اینسو و آنسو میرفتم. گویا در حصار شیشهای درد میپلکیدم و به سوی واقعیت کشانده میشدم. مقابل یکی از هتلها خانمی که گویا اهل اندونزی بود را دیدم که به همراه چند نفر از همسفرانش از هتل خارج شد و یک گردنبند مروارید از جیب لباس او به زمین افتاد. من که نمیدانستم با چه زبانی باید با او صحبت کنم، در مقابلش ایستادم و با دست به زمین و گردنبند اشاره کردم. او که کمی هم ترسیده یا جا خورده بود، به عقب نگاه کرد و متاع خود را بر زمین یافت. خیلی سریع آن را برداشت و به انگلیسی گفت: “Thank you” و با لبخند رضایتی که بر لب داشت، به راه خود ادامه داد. دوستانش هم تشکر کردند و من همچنان سرگردان بودم. این آشفتگی و سرگردانی تا اذان مغرب هم طول کشید. نماز مغرب و عشا را اقامه کردم و از مسجد الحرام خارج شدم. این بار با عزمی جزم که هر چه زودتر خود را به کاروان برسانم. در راه یک دوربین عکاسی را همراه یک حلقه فیلم و باتری از یک نوجوان چچنی که به همراه دوست افغانیاش دستفروشی میکرد، خریدم. هنگام خرید میدانستم که او دوربین را با قیمت گرانتری به من میفروشد ولی من با رضایت آن را خریداری نمودم. با خود فکر میکردم به این وسیله به تأمین مالی آن غربیه در این شهر و کشور کمک کردهام؛ بدون اینکه این کار من برای او به عنوان یک ترحم مطرح شود. او که فارسی را جسته و گریخته ولی خیلی نزدیک به گویش ما صحبت میکرد، چند بار از من پرسید: «راضی هستی؟» و من جواب دادم: «بله». شاید با خودش میگفت: «بیچاره این ایرانی که من جنسم را به این گرانی به او میفروشم». ولی من با تمام وجودم برای آنها و همه هممیهنان مسلمانشان دعا کردم و سربلندی و موفقیت آنها را آرزو نمودم.