هفته‌نامه هم‌قلم ۰۳ آبان ۱۳۹۵ - 8 سال پیش زمان تقریبی مطالعه: 1 دقیقه
کپی شد!
0

سفرنامه حج(شماره دهم)

صدای اذان با لهجه غلیظ عربی از مساجد به گوش می‌رسید. از همان سرویس بهداشتی داخل اتاق که تنها یک ظرفشویی فلزی بود، استفاده کرده و وضو گرفتیم. بعد هم به نماز ایستادیم. به صورت فرادی نمازهایمان را اقامه کردیم. از یک تکه سنگ به عنوان مهر استفاده می‌کردیم ولی نمازها خیلی زیبا بود و خیلی هم به آدم می‌چسبید. دوست داشتیم نمازها را در مسجدالحرام اقامه کنیم ولی متاسفانه سرویس ایاب و ذهاب نبود و عزیزیه شش هم به مسجدالحرام خیلی دور بود. علاوه بر آن ما هنوز راه و چاه مکه را هم نیاموخته بودیم. بعد از نماز صبح خدمه کاروان شروع به توزیع صبحانه کردند. نان باگت، کره کوچک، مربا و چای که داخل فلاسک‌ها آماده شده بود.

صبح روز بعد- ششم ذی‌الحجه – مکه مکرمه

روزها هیچ برنامه‌ای توسط کاروان وجود نداشت. از صبح تا شب هتل‌گونه محل اقامتمان حکم تبعیدگاه را پیدا می‌کرد و شبانگاهان که فرا می‌رسید ابتدا جلسه بود و حرف‌های تکراری و بعد هم با هزار زحمت وسیله تهیه می‌کردیم و به منظور حساب و کتاب سهم کرایه ماشین شماره ردیف‌هایمان را ثبت می‌کردند و مثل لشکر شکست خورده به حرم می‌رفتیم.
از قبل با بر و بچه‌های صدا و سیما صحبت کرده بودم و قرار بود که برای دیدار آنها بعثه‌الحج را پیدا کنم و به آنجا بروم.
متوجه شدم که معاون کاروان قرار است به بعثه برود. از او خواستم که موقع رفتن ما را هم با خود همراه کند. همسفر شیخ و شیخ همسفر هم قصد رفتن به بعثه را داشتند، چون می‌خواستند پدر شیخ همسفر را به کاروان ما منتقل کنند.
خلاصه روانه شدیم. ما عقب وانت نشسته بودیم. قبل از این فکر می‌کردم که به دلیل مُحرم بودن باید سوار اتومبیل بدون سقف بشویم ولی حالا موضوع دیگری بود، چون وسیله دیگری نبود پس باید پشت وانت می‌نشستیم.
راننده نیجریه‌ای که تیرگی رنگ پوستش ملیت او را کاملا مشخص می‌کرد با سرعت به سمت بعثه که در میدان معابده بود حرکت کرد و حدود ۱۵ دقیقه بعد هم جلوی بعثه توقف نمود.
«بعثه الحج الایرانیه» پرچم جمهوری اسلامی ایران هم بر فراز بعثه جلوه‌گر بود. آنها به سمت ستاد اجرایی حج رفتند و من هم محل اقامت دوستانم را جویا شدم و به طبقه چهارم رفتم.
به محض ورود به پارتیشن آنها چشمم به دیدار دوستانم حافظی، زمانی جلیلیان و … روشن شد. سراغ محمدی‌نیا و مجتهدی را گرفتم و به سوی آنها که در پارتیشن دیگری در همان طبقه بودند، رفتم.
من و محمدی‌نیا عادت داشتیم کمی هم سر به سر هم بگذاریم. آنجا هم همین وضعیت بود. یکی او می‌گفت و یکی من، ولی محبت‌ها بیشتر بود. از کم و کیف کار آنها اطلاع پیدا کردم و پس از صرف ناهار در همان محل بعثه، راهی هتل‌گونه محل اقامتمان شدم.
اگر مبنای توصیفات و توضیحات رئیس سازمان حج و زیارت، «بعثه الحج الایرانیه» بوده است، به او حق می‌دهم! چون شرایط بعثه ایرانی‌ها با اقامتگاه‌های زائران کاملا متفاوت بود و واقعا موجب مباهات بود که چنین دم و دستگاهی برای کشورمان در نظر گرفته شده است.
از بعثه که خارج شدیم با اتومبیل تویوتای سفید رنگ و کولرداری که در اختیار بعثه بود! تا نزدیکی هتل‌گونه رفتیم. جلوی ستاد گمشدگان توقف کردیم. یکی از همراهان به دنبال کاری رفته و به مرکز بهداشت پا گذاشت. کمی که طول کشید من به دنبال او رفته و همان جا متوجه وانت در اختیار کاروانمان شدم. راننده نیجریه‌ای و معاون کاروان با هم بودند. اطمینان یافتم که آنها هم به محل هتل‌گونه می‌روند. پس از دوستانم خداحافظی کرده و با آنها به هتل‌گونه رفتم. ظاهرا معاون کاروان هیچ علاقه‌ای به این نداشت که من به بعثه بروم و در طول سفر هم روزی چند بار به تعداد دفعاتی که مرا می‌دید با کنایه سوال می‌کرد: که «بعثه نمی‌ری»؟! و من با لبخند می‌گذشتم. گویا چیزی او را عذاب می‌داد! شاید فکر می‌کرد که ممکن است من در بعثه از وضعیت موجودمان حرف بزنم یا گلایه کنم؟ اما من واقع‌بین‌تر از آن بودم و می‌دانستم که این وضعیت بین تمام کاروان‌ها عمومیت دارد. این چیزی بود که دیده و شنیده بودم. همسفرانم ناهار مرا نگه‌داشته بودند ولی من ناهار خورده بودم و اصلا گرسنه هم نبودم. با آن سر و صدای تخلیه خلط هم که در آنجا شنیده می‌شد دیگر اشتهایی برای آدم باقی نمی‌ماند.
کمی استراحت کردم. پنکه سقفی با دور کند بالای سرمان می‌چرخید و دم و گرما را جا به جا می‌کرد.
اذان که شد نماز مغربمان را اقامه نمودیم و بعد هم در جلسه شرکت کردیم. شیخ همسفر و پدرش با ما نبودند ولی من و همسفر شیخ به همراه کاروان به مسجدالحرام رفتیم. خیلی شلوغ بود و جمعیت در حالت اشباع خود به چشم می‌خورد.
چشمانم در میان جمعیت می‌دوید و گویا به دنبال گمشده‌ای بودم. تنوع در چهره‌ها و گویش‌ها حاکی از ناهمگونی ملیت‌ها داشت و تشابه در لباس و اعمال حکایت از همگونی آئین.
همه چیز جالب به نظر می‌رسید و آرامش رخ می‌نمایاند.
هم افراد آرامش داشتند و هم اجتماعشان، گویا نفرات، دیگر نفر نبودند و در جمع معنی پیدا می‌کردند و تمام آن جمع در یک پیکر واحد تعریف می‌شدند.
طواف کردیم، نماز اقامه نمودیم و قرآن خواندیم. آن روز بنا بود به توصیه روحانی‌های کاروان جامه عمل پوشانده و هر کس یک جزء قرآن را برای سلامتی امام زمان (عج) بخواند، یک جزء را هم من قبول کردم. در حال تلاوت قرآن بودیم که صدای الله اکبر در فضای مسجدالحرام طنین افکند. الله اکبر و لا اله الا الله، صدا از پشت سرمان می‌آمد. زنان لبنانی بودند که با ظاهر بسیار موجهی در مسجدالحرام حضور یافته و شعار می‌دادند.

همین صدا از اطراف خانه خدا هم به گوش می‌رسید. آنجا دیگر مردان لبنانی بودند که دست‌ها را به سوی آسمان بلند کرده و شعار می‌دادند.
توجه همه جلب شد. یک لحظه سراسر مسجدالحرام را صدای شعارانها پرکرد. از سایر ملل از جمله بعضی از ایرانی‌ها نیز کمابیش به آنها اضافه شدند. در همین گیر و دار شرطه‌های سعودی در اطراف حاضر شده و سعی می‌کردند مانع این کار شوند. مردم که سابقه ذهنی هجوم آنها را داشتند، کمتر خود را درگیر ماجرا نموده و خیلی‌ها هم مسجدالحرام را ترک کردند.
اما همچنان صدای الموت لامریکا، الموت لاسرائیل، الله اکبر و لا اله الا اله به گوش می‌رسید. قضیه با خشونت مأموران سعودی هم مماس شد ولی با کوتاه آمدن شعاردهندگان فیصله پیدا کرد. زنان لبنانی بسیار متشخص و متین شعار می‌دادند و به کعبه چشم دوخته و عاشقانه می‌گریستند. دیگر شعارها به گوش نمی‌رسید ولی طنین صدای برائت آنها مدت‌ها بر جای ماند. من موضوع را بعدها از دهان خیلی‌ها شنیدم و این نشان می‌داد که آنها به رسالت خویش به خوبی عمل کرده بودند.
با خود می‌گفتم اگر این برائت یک شکل فراگیر به خود می‌گرفت و به عنوان یک فریضه به آن نگاه می‌شد، چه کارهایی که نمی‌شد با آن انجام داد و آنگاه حج چه جایگاهی پیدا می‌کرد.
اساسا فلسفه حج همین است. یک امر عبادی، سیاسی و یک واقعیت فردی و اجتماعی است. چیزی که با خصوصی‌ترین وضعیت مسلمانی ما ارتباط پیدا کرده و از سوی دیگر به عظیم‌ترین فعالیت اجتماعی ما نیز مرتبط است.
حج زمانی حج است که تأثیرات فردی را به غایت درجه ممکن در وجود افراد بگذارد و آنگاه از اجتماع افراد مستطیع و حاضر در کنگره عظیم حج آثار حریت و آزادگی در سراسر بلاد مسلمین و سراسر جهان جلوه‌گر شود.
معنی حقوق بشر، شورای امنیت، سازمان ملل و همه معانی جهانی که در دنیا به صورت ظاهری جلوه‌گر شده یا القا می‌شود، در مفهوم حج آشکار است و اگر از این واقعیت به نحو شایسته‌ای بهره‌برداری شود می‌توان گفت که به شکل تکامل یافته‌ای حج را دریافته و به آن پرداخته شده است.
با موجی که برائت لبنانی‌ها در جمع ایجاد کرد، کار دعا و قرآن‌خوانی زودتر پایان پذیرفته و ندای مسئولین کاروان برای ترک مسجدالحرام طنین افکند!
من به همراه یکی از همسفران که چند روز قبل از ما به کاروان ملحق شده بود، بین مردم رفته و چند کلمه‌ای با آنها صحبت کردیم. دست و پا شکسته به عربی و انگلیسی سخن می‌گفتیم ولی بالاخره گلیممان را از آب بیرون می‌آوردیم.
لبنانی‌ها به ما خیلی دلبستگی‌ داشتند و رابطه آنها با ایرانی‌ها یک رابطه کاملا برادرانه و هم دردانه بود. گویا آنها هم مثل ما درد را فهمیده و علیه آن برخاسته بودند. با اندونزیایی‌ها و مالزیایی‌ها و هر کس که می‌توانستیم صحبت کردیم، اما این مرا راضی نمی‌کرد. دوست داشتم در یک رابطه نزدیک‌تر و با گویشی روان‌تر به تبادل افکار بپردازم و داشته‌هایم را عطا و عطایای دیگران را داشته باشم. همانجا بود که تصمیم گرفتم به دنبال مکالمه روان انگلیسی و عربی بروم و زبان ترکی خود را نیز تقویت کنم تا اگر مجددا توفیق حضور در این همایش بزرگ انسانی- ایمانی و فردی – اجتماعی را یافتم، حضورم سنگین‌تر احساس شود.

دوشنبه هفتم ذی‌الحجه ۱۴۲۰ – بیست و چهارم اسفند ۱۳۷۸
مکه مکرمه

نماز صبح برای روز زیبایی مثل امروز آغاز بسیار خوبی بود. بعد هم به فراخور حال و توان، کمی دعا و ارتباط با خدا. من و همسفر شیخ برای شیخ همسفر و پدر شیخ همسفر راجع به حال و هوای مسجدالحرام در شب گذشته صحبت کردیم. هر دو افسوس می‌خوردند که چرا نبودند و صحنه اعلام حضور شیعیان لبنان را ندیدند. این خود انگیزه‌ای شد برای اینکه آن دو هم فردا شب به همراه کاروان به مسجدالحرام بیایند. هنگام روز برای اقامه نماز ظهر و عصر به مسجدالحرام رفتم. عرب‌ها نماز ظهر و عصر را فاصله‌دار اقامه می‌کردند ولی من هر دو را پشت‌سر هم به جا آوردم. هنوز مبهوت عظمت حضور چند میلیونی مسلمین در مرکز ثقل کره‌زمین بودم. با خود فکر می‌کردم وقتی که ما در تهران خودمان به نماز ایستاده‌ایم و سمت و سوی ایستادن ما همین مرکز ثقل است، آیا واقعا به وجود ماهوی این ایستادگی به سوی خدا پی برده یا می‌بریم؟
مردم از هر مملکتی که آمده بودند در پی شکار لحظه‌ها بودند. خیلی‌ها به صورت گروهی و خیلی ها تک و تنها به مسجدالحرام می‌آمدند. راستش را بخواهید اصلا انگیزه نوشتن در من نبود. بیشتر انگیزه دیدن، شنیدن، فهمیدن و درک کردن را داشتم. فکر می‌کردم اگر خوب بفهمم بعدا می‌توانم خوب بنویسم و خوب بازگو کنم.
به بعثه هم سری زده و دوستان همکارم در صدا و سیما را دیدم. چند چهره آشنای دیگر هم که از مراکز دیگر اعزام شده بودند به چشم می‌خوردند.
هوای مکه گرمای تابستانی خود را نداشت ولی گرم بود.
مقداری دلار به همراه داشتم که گاهی آنها را تبدیل به ریال سعودی می‌کردم و با آن کرایه ماشین می‌دادم یا نوشابه، روزنامه و مجله‌ای می‌خریدم. مجلات عربستان به زبان عربی بود ولی متعلق به خود عربستان نبود . بیشتر مجلات از سایر کشورهای عربی مثل مصر در عربستان عرضه می‌شد.
عکس‌های داخل و روی جلد مجلات الهام گرفته از شیوه‌های عکاسی اروپا و آمریکا بود و جنبه‌های دینی هم در آنها رعایت نشده بود.
من بیشتر به دنبال زمینه‌های فرهنگی مجلات می‌گشتم. اینکه بتوانم با مطالعه مجلات، سطح فرهنگ و نوع پرداخت هنری به مسائل را در کشورهای عربی دریابم. واقعا نشریات عربی را چندان عمیق و خواندنی نیافتم ولی بالاخره اگر می‌خواستم نگرش مناسب‌تری نسبت به مسائل داشته باشم حتما باید این نشریات را ورق می‌زدم.
خیلی زود آفتاب غروب کرد و باز هم لحظه برقراری جلسه کاروان و پس از آن اعزام به مسجدالحرام نزدیک شد.
جلسه خیلی طول کشید. مدیر کاروان لب به هدایت کاروان گشوده بود. به هر دری سری و به هر سری نظری! بالاخره متوجه نشدم قضیه از چه قرار بود؟! ماجرای رفتن به عرفات بود و مشعر و منی. کلمه به کلمه توضیح می‌داد و نکات مربوط به آنها را می‌گفت. با خود می‌اندیشیدم که اگر او این توضیحات را می‌دهد پس روحانی‌های کاروان راجع به چه چیزی صحبت خواهند کرد. بعد از صحبت طولانی مدیر کاروان یکی از روحانی‌ها میکروفن بلندگوی دستی را به دست گرفته و شروع به صحبت کرد. گویا خود او هم از زیاده گویی مدیر کاروان به تنگ آمده بود. توضیحاتی هم توسط وی داده شد و بعد هم عنوان شد هر کسی می‌خواهد می‌تواند به مسجدالحرام برود. آن شب مدیران کاروان نتوانستند به صورت منسجمی کاروان را در مسجدالحرام حاضر کنند ولی ما خودمان یک اتومبیل سواری کرایه کرده و تا آنجا رفتیم. خبرهایی که شب گذشته بود امشب نبود. منظورم همان گردهمایی و اظهار وجود لبنانی‌ها بود. طواف کردیم، دعا خواندیم و نماز اقامه کردیم و تا خود صبح در آنجا بودیم. نیمه شب صدای اذان که گویای وقت نماز نافله شب بود فضا را عطرآگین کرد. پرنده‌ها پرواز می‌کردند. به گمانم پرستوهایی بودند که از امنیت آن فضا بهره می‌گرفتند. نماز نافله شب را هم اقامه کردیم و بعد هم به استقبال اذان صبح رفتیم. ابتدا محیط فراخی داشتیم ولی هرچه می‌گذشت جمعیت بیشتر می‌شد. دو نفر هم آمدند و در این طرف و آن طرف ما ایستادند. حالا دیگر جا خیلی تنگ شده بود.
سمت چپ من یک مرد هندی ایستاده بود که خیلی با احساس به دعا و نیایش مشغول بود. طرف دیگر هم شخص دیگری که اهل سنت بود به نماز ایستاد. در فشار جمعیت نماز صبح را اقامه کردیم و بعد هم به سمت هتل‌گونه حرکت نمودیم.
همسفر شیخ اصلا رمق و حال و حوصله پیاده‌روی را نداشت. اتومبیلی را برای عزیمت به هتل‌گونه کرایه کردیم. راننده به زور هم که شده بود می‌خواست ۱۰ریال از ما بگیرد. ما هم به اجبار قبول کردیم. او می‌خواست پول را قبل از رسیدن به مقصد دریافت کند ولی ما زیر بار نرفتیم.
راننده، اتومبیل را در جایگاه بنزین متوقف کرد. مسئول پمپ بنزین به اندازه ۱۰ریال، بنزین در باک اتومبیل ریخت. راننده اصرار می‌کرد که پول بنزین را ما بدهیم ولی باز هم نپذیرفته و موضوع را به مقصد موکول نمودیم.
بالاخره به هتل‌گونه رسیدیم. پول را هم تمام و کمال پرداخت کردیم. احساس می‌کردم که راننده به دلیل برخورد غیراصولی که داشته است باید شرمنده شده باشد؛ شاید هم اینطور بود.
حالا دیگر کاملا صبح شده بود و ما بلافاصله بعد از اینکه به اتاق

ادامه دارد…

نویسنده
مهسا مهرآفر
مطالب مرتبط
نظرات